ال ای ال ای ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

Elay عزیز دلم

روز البالویی

فدات شم اون روز کلی  البالو خوردی و کلی اب بازی کردی       با حسرت بالا درخت رو نگاه میکنی     بازم میخوام البالووووووووووووو     اینجا دنبال مورچه هایی در حالی که ازشون میترسیدی            ترش بووووووووووووووووووود    بازم البالو میخوام  زود باش   تموم شد       شب برگشتنی خونه کفشات تو ماشین بابا فرهاد مونده بود بعد افطار با بابا فرهاد رفتین بیارین ...
23 تير 1393

ماه رمضان

سلام عسل مامان امروز اولین روز ماه رمضان هستش و دومین سالی که شما در ماه رمضان پیش مامان بابایی مامانی دو ساله که  بخاطر شما روزه خواری میکردم یکیش که 11روز گرفتم وبعد فهمیدم عزیز مامان دو هفته هستش که تو دل مامانی  سال بعد هم که به شما شیر میدادم نشد که روزه بگیرم حالا دیگه شیر خشک میخوری تقریبا 6 ماه از مامان شیر خوردی بعدش دیگه فهمیدم سیر نمیشی شیر خشک رو بهت دادم امسال انشاالله همشو میگرم به امید خدا  امروز فکر کنم اولین روزی که اولین روز رمضان  خونه خودمون میخوایم افطار کنیم همیشه اولین روز رمضان خونه مامان مینا اینا بودیم امسال هم خیلی اصرار کرد که اونجا بریم ولی من خواستم امسال...
8 تير 1393

15ماهگیت مبارک

سلام مامانی میدونی چی شده 15 ماهه شدی  فدات شم واسه خودت دختری شدی اولین جمله روساختی (اونی ور منه) خیلی با نمک میگی    تو کارا کمکم میکنی فکر کن دیگه چقدر بزرگ شدی      مامانی خیلی خیلی دوست دارم  عزیزم ...
5 تير 1393

تابستان1393/3/22

سلام مامانی قربونت برم روز پنجشنبه بابایی از سر کار اومد و ما هم که خیلی حوصلمون سر رفته بود با هم رفتیم تا کمی بگردیم اول رفتیم رستوران ovaکه فقط غذاهای ترکیه رو داشت ما هم کاشارلی پیده و چی کوفته را زدیم تو رگ خیلی خوشمزه بود تو هم خوشت اومده بود تو رستوران برات یه تاب اوردن که مثل تاب خودت بود تا باهاش سرگرم بشی ولی نشدی میخواستی تو بغلم باشی اما نمیذاشتی منم غذا بخورم برا همین دادمت به بابایی تو بغل بابایی کم ورجه ورجه میکنی یه مرده اومد تاب رو ببره ولی تو یه دادی زدی که مرده همون جوری که اومده بود برگشت  بلاخره غذا رو خوردیم و بعد رفتیم پارک و اونجا نمیدوستی کجا رو نگاه کن...
25 خرداد 1393

شیطونکم

سلام عزیزم خوبی مامانی فدات شم این روزها دیگه خیلی شیطون شدی مامانی رو دیگه ول نمیکنی هر جا میرم دنبالمی چسبیدی به مامان خونه که کلا در خدمت شماست وسایلای شکستنی رو جمع کردیم میدونی درست کردم واسه خانومیم که راحت بگرده شیرین زبون شدی وقتی جایی گیر میکنی یا چیزی رو میخوایی ماما ماما صدا میکنی و وقتی بابایی از سر کار میاد بابا بابا صدا میکنی بابا فرهاد رو هم به اسم صدا میکنی(فداااات)دایی رو هم صدا میکنی هی بیرون رو نشون میدی که بریم بیرون عاشق کفشی تا یه کفشی رو میبینی باید پات کنی اونم کفشای از خودت بزرگتر تا ول کنی و وقتی میخوایم بریم بیرون اول باید کفشاتو بپوشی بابا فرهاد برات عینک گرفته وقتی اونو میزنی به چشمت ...
20 خرداد 1393

تعطیلات

سلام جیگر مامان این سه روز تعطیلی رو همش باغچه بودیم و اونجا رو تمیز میکردیم  در واقع داشتیم خونه تکونی میکردیم تو هم کمک میکردی مخصو صا تو فرش شستن یعنی اب بازی اولش اب کمی سرد بود     بعدش دیگه کیف کردی         ...
17 خرداد 1393