تابستان1393/3/22
سلام مامانی قربونت برم روز پنجشنبه بابایی از سر کار اومد و ما هم که خیلی حوصلمون سر رفته بود با هم رفتیم تا کمی بگردیم اول رفتیم رستوران ovaکه فقط غذاهای ترکیه رو داشت ما هم کاشارلی پیده و چی کوفته را زدیم تو رگ خیلی خوشمزه بود تو هم خوشت اومده بود تو رستوران برات یه تاب اوردن که مثل تاب خودت بود تا باهاش سرگرم بشی ولی نشدی میخواستی تو بغلم باشی اما نمیذاشتی منم غذا بخورم برا همین دادمت به بابایی تو بغل بابایی کم ورجه ورجه میکنی یه مرده اومد تاب رو ببره ولی تو یه دادی زدی که مرده همون جوری که اومده بود برگشت بلاخره غذا رو خوردیم و بعد رفتیم پارک و اونجا نمیدوستی کجا رو نگاه کنی دستاتو گرفته بودیم و با هم راه میرفتیم یهو دست من و بابای رو ول کردی برگشتی عقب نگو یکی از کفشات در اومده برگشتی اونو برداری دختر باهوش من .بعد دیگه دستای مارو ول کرده بودی و جلوتر از ما میرفتی یه کالسکه یا دوچرخه میدیدی دنبالش می افتادییه .هاپو دیده بودی و ولش نمی کردی میخواستی بهش دست بزنی با هزار مصیبت از اونجا دورت کردیم پارک خیلی قشنگ بود پارکی پر از گل و تو که از همه گل تربودی خیلی خوش گذشت عکسا رو هم بعدا میذارم روز جمعه هم دوباره رفتیم باغچه خوش گذروندیم شب هم برگشتی بابایی از همون رستوران ادانا کبابی گرفت و اوردیم خونه خوردیم خلیی چسبید
ببین با چه اشتهای می خوری