عید قربان
سلام عروسک مامانی این روزا خیلی مشغول بودیم قبل عید قربان عروسی دعوت بودیم تو مراسم حنا بندان یه اتفاق بد افتاد گوشواره سرویسی که تو عروسیمون بابایی گرفته بود گم کردم ولی خوشبختانه فرداش فهمیدم که داییم پیدا کرده وخیلی خوشحال شدم عروسی هم خیلی خوش گذشت مخصوصا برا شما فرداش عید هم خونه اقا جون (بابای بابا)بودیم که قربونی کرده بودن وکلی کباب پختیم و خوردیم تو هم یه کوچولو خوردی بعد از ظهر هم رفتیم خونه مادر بزرگم کلی بازی کردی و شب برگشتیم تو هم که خیلی خسته بودی زودی خوابیدی فردای عید هم که مریض شدم گوشم خیلی درد میکرد عفونت کرده بود بابایی هم پنی سیلین برام زد و دارم کم کم خوب میشم انگار تو هم مریض شدی از بینیت اب میاد خدا کنه زودی اونم خوب بشه وشدید تر نشه متاسفانه این روزا ازت عکس نگرفتم نمیدونم چرا یادم رفت ولی تو پستای بعدی جبران میکنم یه عکس از قدیما میذارم