این روزها
سلام عروسک مامانی این روزا دیگه نمیشه یه جا نگه داریمت فقط بیرون رو نشون میدی که بریم بیرون رفتنی هم مگه میایی خونه واییییییییی که چه گریه ای میکنی که نیای خونه دیگه نمیدونم چطور باهات رفتار کنم که از این فتار ها نکنی بیرون رفتنی نه دست مامان بابارو نمیگیری نه بغلمون میای نه حرف گوش میدی فقط میخوای خودت به تنهایی بگردی اونم که نمیشه فدات شم خیلی مامانو رفتنی بیرون خسته میکنی از بس این ور اون ور میری موهات کمی بلند شده و میتونم با کش ببندم خیلی کم اشتهایی هیچی نمیخوری شیر خوردنت هم کم شده غذا هم نمیخوری فقط چند تا سیب زمنی سرخ شده میخوری غذا رو هم از دست من نمیخوری دوست داری خودت غذا بخوری تو اونم نا موفقی قاشق تا لبت میاد غذاهات میریزه زمین وقتی بعضی وقتا غذا یا شیر میخوری مامانی اونقد خوشحال میشم که نگو وقتی هم که چیزی نمیخوری اونقد ناراحت میشم وقتی بچه های دیگه رو میبینم که همه چی میخورن حسرت میخورم که تو چرا چیزی نمیخوری حرف هم نمیزنی قبلا سعی میکردی حرف بزنی ولی الان نه البته بعضی وقتا زبونت رو میچرخونی که چیزی بگی ول نا مفهومه مگه این پستونک میذاره تو حرف بزنی همش تو دهنته قایم هم میکنم بی تابی میکنی منم مجبور میشم بهت بدم اوایل کمتر میخوری الان دیگه طوری شده که رفتنی بیرون خودت اول پستنکتو بر میداری خیلی بهش وابسته شدی همش با انگشت اشاره خواسته هاتو میخوایی قربونت برم بد اخلاق هم شدی شیطون چند روز پیش هم خاله بهناز اینا اومده بودن دوست صمیمی دانشگاه طوری که مثل خواهر دوسش دارم تازه عروسی کرده بودن ولی متاسفانه ما نتونستیم بریم چون مراسمشون تهران بود و بابایی نتونست مرخصی بگیره سه شنبه برا پاگشا دعوت کردیم برا شما هم دو تا پیراهن خوشگل خاله گرفته بود دستش درد نکنه پنجشنبه هم با هم بودیم وای که چقدر خوش گذشت جمعه هم رفتن تهران خونشون دلم واسش تنگ شد