ال ای ال ای ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره
یکی شدن مامان و بابایکی شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

Elay عزیز دلم

بارداری

1393/6/1 17:11
نویسنده : مامان شقایق
951 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم میخوام در مورد دوران بارداریم برات بگم در ماه رمضان فهمیدم که 2هفته هست که تو دل مامانی هستیمحبت و 11 تا روزه گرفته بودم و بقیه اش رو خوردم بابات همیشه می گفت خبر حاملگی رو من برات اول خبر میدم چون بابای تو ازمایشگاه کار میکنه کل ازمایشهای شما کوچولو رو بابایی خودش انجام داده ولی اونروز من همینجوری یه تست ادار از خودم گرفتم و دیدم که دو خطه شد اولش یه چند ثانیه هنگ کردم تعجببعد دیگه از خوشحالی نمیدونستم چی کار کنم به بابایی هم که گفتم بابایی هم مثل من کمی هنگ کرد تعجببعدش دیگه از خوشحالیآرام در خودش نمیگنجید بعد به همدیگه تبریک گفتیم وخوشحالی کردیم بوسبعد بلافاصله بابایی به مامان مینا زنگ زد خبر اومدن شما رو داد مامانم خیلی خوشحال شد فرداش صبح بابا رفتنی تو خونه ازم خون گرفت تا دوباره یه تست حامگی بگیره که مطمئن بشیم و بعدش از اونروز به بعد هم که بابایی برام یه برنامه غذایی گذاشت کلی خوردنی های مفید تو دوران بارداری ویار نداشتم حامگی راحت بود چشمکمیشه گفت 3بار حالت تهوع داشتم غذاهامم خودم میپختم یعنی به بو هم حساسیت نشون نمیدادم شکلات صبحانه خوشمزهخیلی دوست داشتم میوه زیاد میخوردم شیر پنیر گردو وکلی چیزایی مفیدخوشمزههر ماه کنترل میرفتم پیش دکتر شاهپور منتظر .ماه ها می گذشت و بعد جنسیت رو فهمیدیم بعد خرید ها شروع شد و سیسمونی رو تکمیل میکردیم و شما روز به روز بزرگتر میشدی ماه اخر خیلی سخت گذشت غمناکبدنم کلا ترک خورده بود و اونقدر بدنمو میخواروندم که زخم میشد دکتر هم میگفت یک نوع حساسیت هستش بعد زایمان خوب میشه و یه امپول حساسیت زد و یه کرم دادخیلی سخت بود  ولی گذشت میدونی دکتر درست روز تولد مامانی بهت وقت داده بود برا زایمان (6 فروردین )ولی شما خانم کوچولو 2 روز زود تر اومدی  (4فروردین)عید دیدنی میرفتیم خونه دوست صمیمیمون مطلبی اینا که احساس کردم کوچولوم حرکاتش کمتر شده از راه برگشتیم رفتیم برا کنترل اونجا هم گفتن که باید زایمان بشه ضربان قلب کمی ضعیف شده منم که کلی استرس داشتم ترسوومی ترسیدم ترسواز زایمان. زنگ زدیم به دکترم تو بیمارستان بستری شدم شب تحت کنترل بودم تا صبح هم نخوابیدم خوابنگو بابا و مامانی هم نخوابیدن من تو بیمارستان تنها بودم نذاشتن کسی پیشم بمونه  صبح زود دیدم از بیرون اطاق صدای بابایی و مامانم میاد رفتم دیدم امدن اونا از منم بیشتر استرس داشتن و اصلا نخوابیدن ساعت 10 شد دکتر اومد به منم پرستارگفت بیا بیرم از اونا خدافظی کردم و رفتم اطاق عمل چون من خودمو واسه دور روز بعد اماده کرده بودم و اصلا امادگی نداشتم واقعیتش خیلی میترسیدمخطا طوری که دست و پام می لرزید و میخواستم گریه کنم گریهرفتم پایین یعنی اتاق انتظار دیدم مامانم هم اونجا اومد نگو یه اشنا تو بیمارستان بوده و مامانم فهمیده که خیلی میترسم و اجازه دادن بیاد پیشم دلداریم داد که ترس نداره و رفتم برا عمل  خیلی هم دوست داشتم خانومی مو ببینم ترسترسو و خوشحالیآرام رو باهم داشتم تجربه میکردم بی حسی زدن دکترم اومد اونم کمی دلداری داد که نترسم انصافن خیلی دکتر خوبی بود بعد شروع کرد هیچی دردی احساس نکردم بعد صدای گریه گریهکوچولوم رو شنیدم وای قشنگترین صدایی بود که شنیدم تو رو اوردن نشونم دادن  انگار خواب میدیدممتنظروای چه موهای بلندی داشتی خوشگلم فرشته بعد تو رو بردن من موندم دکتر گوشی خودشو در اورد شماره بابایی رو ازم پرسید منم گفتم زنگ زد و گوشی شو داد بهم گفت بگو تموم شد که نگران نباشن و نی نی رو بگم که اوردن بالا تحویل بگیرین  وای چه حال و هوایی داشتم من جشن.از منم تموم شد منم بردن بالا بعد خانومیم رو اوردن پیشم بهش شیر بدم باور نمیکردم که تو مال منی و مامان شدمتعجب بابایی هم یه انگشتر خوشگل و یه دسته گل برام گرفته بودハート のデコメ絵文字 یه شب تو بیمارستان موندیم یعنی تو و مامانم و بابایی اونم چون اتاق خالی بود کسی نفهمید بابایی هم پشمون مونده و الا بیرونش میکردن شب هم که اصلا نخوابیدیم از یه طرف شما گریه میکردین از یه طرف هم بی حسی بدنم رفته ود و منم خیلی درد داشتم بخیر گذشت و صبح مرخص شدیم ....خدا رو شکر بوسدوستت دارم نازنینممحبت

 

پسندها (3)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان هانا و آریا
3 شهریور 93 17:34
عزیزمممم چه شیرین نوشتی منم از هفت ماهگی که نی نی دومم و باردار بودم حساسیت و تجربه کردم واقعا سخت بود خدارو شکر که فرشته نازنیت سالم و سلامت اومد تو بغلت